کد مطلب:225280 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

بیان آمدن حضرت امام محمد تقی و وصیت، وفات و غسل حضرت رضا
ابوالصلت می گوید چون آن جوان نیكو روی جعد موی مشك بوی فرخنده خوی را با این كه در سرای را بسته بودم در میان سرای بدیدم شتابان بدو شدم و گفتم از كجا به این سرای اندر شدی با این كه درها را بسته بودم فرمود «الذی جائنی من المدینة فی هذا الوقت هو الذی ادخلنی الدار و الدار مغلق» همان خداوند قادری كه در یك چشم بر هم زدن مرا از مدینه به طوس آورد همان قادر است كه مرا درون این سرای درآورد گاهی كه درهای سرای بسته است. عرض كردم بفرمای تا كیستی فرمود «انا حجة الله علیك یا اباالصلت انا محمد بن علی» منم حجت خداوند بر تو ای ابوالصلت منم محمد بن علی و به روایتی فرمود آمده ام تا پدر غریب مظلوم معصوم مسموم خود را وداع نمایم و از آن پس روی به آن حجره كه امام رضا سلام الله علیه در آنجا بود برفت و مرا نیز امر فرمود تا در خدمتش درون حجره شدم چون نظر مبارك امام رضا علیه السلام



[ صفحه 156]



به فرزندش بیفتاد از جای برجست و بدو شتافت و با آن حضرت معانقه فرمود و فرزند ارجمند را در آغوش كشید و دست به گردن وی درآورد او را به سینه ی خود بیفشرد و میان هر دو چشم مباركش را ببوسید و او را با خود آورده بر فراش خود جای داد و محمد بن علی بر روی پدر بزرگوار همی بوسه داد و پوشیده به آن حضرت از اسرار ملك و ملكوت و خزاین علوم حی لا یموت رازی چند می فرمود كه من نفهمیدم و ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله اجمعین را بدو تسلیم كرد آن گاه بر لبهای مبارك امام رضا علیه السلام كفی سفیدتر از برف دیدم و نگران شدم حضرت ابی جعفر آن كف را با زبان مباركش بلیسید و از آن پس دست خود را در میان جامه و سینه مبارك خود در برده چیزی مانند گنجشك بیرون آورده آن حضرت بلع فرمود و آن شاهباز علم قدس و لاهوت غبار عالم جسمانی را از پر و بال مطهر خود افشانده به آشیان قدس و حضرت اقدس كبریا پرواز گرفت.

این وقت حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود «قم یا اباالصلت فأتنی بالمغتسل و الماء من الخزانة» برخیز ای ابوصلت و به اندرون این خانه یعنی پستوی آن شو و مغتسل یعنی تخته ای كه میت را بر آن می شویند با آب برای من بیاور عرض كردم در خزانه نه مغتسل و نه آب است فرمود «ائتمر بما امرك» به آنچه فرمودم رفتار كن پس درون پستو شدم و در آنجا تخته و آب حاضر بود پس بیرون آوردم و دامان بر كمر زدم و مستعد آن شدم تا در غسل دادن با آن حضرت معاونت نمایم با من فرمود «تنح یا اباالصلت فان لی من یعیننی غیرك» دور شو ای ابوالصلت چه دیگری غیر از تو مرا اعانت می كند شاید مقصود فرشتگان مقرب باشند كه بتوانند مرجع این خدمت گردند پس آن حضرت را غسل بداد پس از آن فرمود «ادخل و اخرج الی السفط الذی فیه كفنه و حنوطه» درون پستوی خانه شو و آن بقچه ای را كه در آن كفن و حنوط است بیرون آور چون درون پستوی خانه شدم بقچه ای را بدیدم كه هیچ وقت آن بقچه را در میان آن پستوی ندیده بودم پس آن بقچه را در خدمت آن حضرت حاضر ساختم پدر بزرگوارش را كفن كرده نماز بر وی بگذاشت.



[ صفحه 157]



آنگاه فرمود تابوت نزد من بیاور عرض كردم نزد نجاری روم و او را گویم تابوتی بسازد فرمود برخیز همانا در خزانه تابوت است پس داخل پستوی خانه شدم تابوتی یافتم كه هرگز ندیده بودم و در حضور مباركش بیاوردم پس بدن مبارك امام رضا علیه السلام را بعد از آن كه نماز بر وی گذاشت برگرفت و در تابوت نهاد و هر دو پای مبارك خود را راست یكدیگر نهاده و دو ركعت نماز بخواند و هنوز از نماز فارغ نشده بود كه تابوت بالا رفت و سقف بر هم شكافت و تابوت از شكاف سقف بیرون شد و از نظر من ناپدید گشت عرض كردم یا ابن رسول الله همانا در این ساعت مأمون بیاید و از ما مطالبه ی آن حضرت را كند من چه جواب به او بدهم فرمود ساكت باش كه آن حضرت به زودی بازمی گردد ای ابوالصلت هیچ پیغمبری نیست كه در مشرق بمیرد و وصی او در مغرب بمیرد مگر این كه خدای تعالی میانه ارواح و اجساد ایشان را فراهم فرماید و هنوز گفتگو به پایان نرسیده بود كه سقف شكافته شد و تابوت فرود آمد و حضرت ابی جعفر برخاست و حضرت رضا علیه السلام را از میان تابوت بیرون آورده و به روی فراش خود بگذاشت گویا آن جسد مطهر را غسل و كفن و حنوط نكرده بودند آنگاه با من فرمود ای ابوصلت برخیز و در سرای را برای مأمون برگشای برخاستم و در برگشادم و دیدم مأمون با غلامان خود بر در خانه ایستاده اند پس گریان و محزون داخل خانه شد و گریبان چاك نموده و لطمه بر چهره همی زد و گفت ای سید و آقای من همانا وفات تو مرا بدرد و معصیت انداخته است پس از آن داخل آن خانه شد و بر فراز سر مبارك آن حضرت بنشت و گفت در تجهیز وی بكوشید و امر به كندن قبر آن حضرت نمود من آن موضع را بكندم هر چیزی را كه حضرت رضا علیه السلام به من فرموده بود ظاهر شد از آن پس خواستند قبر مباركش را در پس سر هارون حفر نمایند زمین اطاعت و انقیاد بكندن نكرد لاجرم یكی از مجالسین مأمون گفت آیا تو آن حضرت را امام نمی دانی گفت بلی امام است گفت پس امام جز در مقدم رأس واقع نمی شود و در حیات و ممات باید بر همه كس مقدم باشد پس مأمون امر كرد قبر مطهرش را در جانب قبله برآوردند من با مأمون گفتم آن حضرت با من امر فرموده است كه به قدر هفت



[ صفحه 158]



پله روی به پائین از بهرش قبر حفر نمایم و از آن پس وسط قبر را بشكافم و وسیع گردانم.

مأمون گفت هر چه ابوالصلت گوید چنان كنید سوای این كه وسط قبر را نشكافید بلكه از یك جانب قبر لحد قرار بدهید و ضریح نگردانید و حضرت رضا علیه السلام در وصیت با ابوصلت چنان كه مذكور شد اشارت به منع مأمون از قرار دادن ضریح فرموده بود و قبل از وفات به علم امامت خبر داده بود و چون پس از حفر قبر آن نداوت و ماهیان و غیر ذلك نمایان شد و هر چه را آن حضرت بفرموده بود بدیدند مأمون گفت «لم یزل الرضا علیه السلام یرینا عجایبه فی حیوته حتی ارانا بعد وفاته» پیوسته حضرت رضا صلوات الله علیه در زمان زندگانی خود عجایب و غرایب خود را به ما می نمود حتی این كه بعد از ممات نیز غرایب و كرامات خود را به ما بازنمود.

و چون آن ماهی بزرگ آن ماهیان كوچك را برچید یكی از وزرای مأمون كه با او حضور داشت گفت آیا می دانی حضرت رضا علیه السلام در ضمن آن كرامات كه نموده است تو را چه خبر داده است مأمون گفت ندانم گفت شما را خبر فرموده است كه ملك و سلطنت شما جماعت بنی عباس با كثرت شما و طول مدت شما مثل شماره این ماهیان است كه چون مدت شما فانی و آثار شما را نوبت انقطاع و دولت شما را هنگام زوال آید خداوند تعالی و تبارك مردی از ما را بر شما مسلط گرداند تا شما را به تمامت دستخوش فنا و زوال گرداند و انتقام ما را از شما بكشد مأمون گفت راست می گوئی.

بعد از آن مأمون با من گفت ای ابوالصلت آن كلامی را كه آب جوشیدن و خشكیدن گرفت با من بازگوی و مرا تعلیم كن گفتم سوگند با خدای در همین ساعت فراموش كردم و راست می گویم مأمون فرمان داد تا مرا حبس كردند و حضرت رضا علیه السلام را مدفون ساختند و من یكسال در زندان بماندم تا زندان بر من تنگ و خاطرم آشفته شد شبی در عبادت خدای بیدار ماندم و در حضرت كردگار عزوجل بدعا و تضرع در



[ صفحه 159]



آمدم و انوار مقدسه محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم را شفیع كردم و خدای را به حق ایشان مسئلت نمودم كه این بلیت را از من بگرداند و رستگار فرماید هنوز دعای من به انجام نرسیده بود كه حضرت امام محمد تقی علیه السلام در زندان حاضر شد و فرمود ای ابوصلت سینه ات تنگ شده است عرض كردم آری والله فرمود «قم فاخرج» برخیز و بیرون شو پس دست مبارك را به آن زنجیرها كه مرا بر دست و پای بود برزد تا به جمله باز و جدا گشت و دست مرا بگرفت و از زندان خانه بیرون برد و پاسبانان و غلامان مرا می دیدند و از اعجاز آن حضرت قدرت این كه با من سخن كنند نداشتند و از خانه بیرون آمدم آنگاه فرمود «امض فی ودایع الله فانك لن تصل الیه و لا یصل الیك ابدا» با ودایع و مهر و ولای حجتهای خداوندی به راه خود برو كه تو هرگز به مأمون نمی رسی و مأمون به تو نخواهد رسید ابوالصلت می گوید تا این وقت كه به آن اندرم مأمون را ندیده ام و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.

و چون تأمل نمایند در این قضیه چند گونه معجزه روی داده است یكی معین فرمودن تربت مقدس خود را یكی مكان قبر شریف را یكی اراده ی مأمون كه آن حضرت را در پائین قبر هارون دفن كند یكی نتوانستن او و كلنگ زنان و حفاران یكی مانع شدن مأمون از ضریح ساختن برای قبر مطهر یكی تعیین مقدار لحد یكی گشاده داشتن خدای تعالی قبر شریف را یكی خبر دادن از نداوت نزدیك سر مبارك یكی آموختن كلامی مخصوص با ابوالصلت برای برای جوشیدن آب و پر شدن لحد و خشكیدن آن یكی نان دادن به ابوالصلت برای ماهیان یكی ظاهر شدن ماهیان خورد یكی برچیدن نانهای ریزه را یكی پدید شدن ماهی بزرگ بعد از آن كه آن ماهیان آن ریزه نانها را برچیدند یكی خوردن ماهی بزرگ ماهیان كوچك را یكی باز نمودن به مأمون كه تو مرا براه مرگ فرستادی یكی پوشیدن سر مبارك را در هنگام بیرون شدن از محضر مأمون یكی آمدن به منزل و امر فرمودن به بستن در سرای یكی آمدن حضرت امام محمد تقی علیه السلام از درهای بسته و بقیه حالات با آن حضرت تا رها فرمودن ابوالصلت را از محبس مأمون



[ صفحه 160]



و دیگر فراموش كردن دعائی را كه آن حضرت بدو تعلیم فرموده بود.